من یک نویسنده هستم.

ساخت وبلاگ
بعضی وقتا همه به صورت گستاخانه ای فکر میکنن حق دخالت در مهمترین لحضه های زندگیمون رو دارن،آخ که من چقد حرصم میگیره و بیشتر از اون عصبانی میشم وقتی میبینم داره رو توقع اشتباهش اصرار میکنه و من حوصله ی قانع کردنشو ندارم. دلم میخواد بزنمشون یا ازشون فرار کنم،فرار تا جایی که هرگز مجبور به یه ملاقات اجباری نباشم.... پنجشنبه میریم خونه ی جدید،ذوق و شوق هم ندارم،اسباب کشی پدر آدمو در میاره ولی چیدن وسایل جذابه ..  دلم میخاد وقتی رفتیم اونجا چنتا گلدون داشته باشم و همش بهشون رسیدگی کنم،دلم میخاد هر روز بشینم پشت پنجره و به ابرا نگاه کنم و صدای بازیه پسر بچه های توی کوچه رو بشنوم،دلم میخاد تغیر فصلها رو در طبیعت ببینم،آخ که چه خوبه لذتی رو که چند ساله ازش محرومی بدست بیاری.. شب بخیر رویاهای پاییزیه من.... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 25 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:05

خسته شدم.....از پنهان شدن پشت نقاب شجاعت!می ترسم و دلم نمیخاد کسی اینو بدونه و به روم بیاره و بعدش از نقطه ضعفام علیه خودم استفاده کنه،می ترسم چون شجاعت روبرو شدن با خود واقعیمو ندارم و نمیخام کسی بفهمه که من ضعیفم. داره خل بازیام دوباره شروع میشه،دارم عصبانیت های سرکوب شدمو در خودم جمع میکنم که حالا کی بخاد فوران کنه و میدونم که نزدیکه و به زودی جیغ جیغ میزنم و گریه میکنم. با زندگیم کنار اومدم،به اینکه بپذریمش ولی راکد شدم ،بدبوی بدبو،و خودم اینو نمیدونم که چی میخام و چی میشه... دیگه نمیخام دوست پیدا کنم،نمیخام عاشق کسی بشم،نمیخام اعتماد صمیمانه به کسی پیدا کنم نمیخام از روی احساس تصمیمای مهم زندگیمو بگیرم نمیخام خنگ باشم نمیخام کسی بهم زل بزنه نمیخام تو چشم باشم نمیخام بیش از حد خوب باشم نمیخام بی جهت به هرچیزی ایمان بیارم نمیخام بپذریم نمیخام کسی منو قانع کنه که حق با خودشه نمیخام نمیخام نمیخام..... از داشتن ترسام شرم زده میشم و خودخوری میکنم،از اینکه نمیتونم جواب آدمای بیخود زندگیمو بدم ،وای خدایا کاش میتونستم از خودم فرار کنم و دیگه نبینمش.... گریه ام گرفته و خسته شدم فقط همین.... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:05

بالاخره اومدیم خونه ی جدید،خسته کننده و طولانیییییی میخام بخابم اما به علت عوض شدن جام نمیشه...امشب اولین شبی بود که بعد از 3سال ستاره هارو دیدم،احساس خوبی دارم،بدست اوردن دوباره ی نعمت های زندگی چه کیفی میده ها.... دب اکبر و دب اصغر،خوشه ی پروین و ستاره ی شمال،طلوع و غروب خورشید و ماه،رد شدن نسیم از روی گونه هات،و غلت خوردن در نور ،بهترین روزای زندگیمو تجربه میکنم... باید خیلی زود بافتن فرشمو شروع کنم،پیاده روی هانو از سر بگیرم،کلاسای هلال احمرو برم و به خوندن کتابای خوب رو بیارم. در حال حاضر که دارم کتاب"سبکی تحمل ناپذیر هستی"اثر "میلان کوندرا"رو میخونم...کتاب خوبیه و به خوندنش می ارزه.... کاش شادی های کوچیک تو زندگیمون پایان نا پذیر بشن... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 26 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04

احساس میکنم خدا شدم،بی نیاز از هر چیزی؛با این حال خدای خیلی بدی هستم... بافتن فرش دومم رو شروع کردم،اتاق پر از نوره و احساس خیلی خوبی دارم،دیدن ابرا به من انگیزه ی کشیدن عکسای رنگی رو میده،امروز در افق یه دونه بادبادک دیدم،به یاد بچگیام دوباره رفتم تو هپروت.... احساس میکنم خدا شدم چون دیگه دلم نمیخاد با کسی حرف بزنم یا حتی تنهاییمو با کسی تقسیم کنم،تنهایی،ثروت منه که هر روز با یه عالمه خامه و توت فرنگی میلش میکنم،شیرین شیرین... خدای تنهایی هستم،بدون هیچ رب النوع،فرشته،الهه،شیطان و آدمی دور و برم! میخام دیگه هیچ چیزی خلق نکنم. شبها از طبقه ی بالا صدا میاد،همش فک میکنم طبقه بالا جن داره... پشت ابرا چیه؟میدونم مسخره ست و تو این قرن نباید از این سوالا پرسید،ولی میخام بدونم خدا چیه،کسی که اون بالاست و بهم نگاه میکنه و ازم انتظاراتی داره،چطور شد که به این نتیجه رسیدیم که خدا باید یه جایی اون بالا بالاها باشه؟احساس میکنم دارم خدا میشم... و  من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 27 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04

نا امید نشو،امید امید امید،باعث میشه زندگی زیباتر به نظر برسه... فرش جانم رفت تبریز و پرداخت شد و چهارشنبه میاد خونه،خانم "م"بدون اینکه به من بگه یه قاب 260تومنی کرد تو پاچه ام،اینم از احوالات ما... هنوز با مریم مون قهرم،دلم نمیکشه آشتی کنیم،با اینکه میدونم زندگی خیلی کوتاهه ولی غرورم نمیزاره به این حرفا گوشمو بدهکار کنم... صبحا بچه ها میرن مدرسه،کوچه ساکت میشه و وقت به کندی میگذره،با خیال راحت میرم پیاده روی،صبحانه میخورم و فرشمو میبافم و کتاب میخونم،غروب مامان بر میگرده،غروب خورشیدو با چایی تماشا میکنیم و دوباره کوچه پر میشه از کودکی... چه چیز زندگی زیباست؟و چرا بهش دلبسته ایم؟شاید اگه مرگ وجود نداشت زندگی هم زیاد دلچسب نبود... با اینکه ایمان نصفه ای به خدا دارم اما مطمئنم اون خیلی مواظب منه،دلیل کاراشو نمیفهمم،اما همیشه بغل دستم وایساده،وقتی 8سالم بود و تو کوچه با بچه ها آسیا بچرخ بازی میکردیم،یهو دستم از دست یکی واشد و باعث شد گروه باز بشه و محکم پرت شم تو آسفالت اونم با سر! ولی من چیزیم نشد،همه گفتن مطمئنی درد نداری؟ گفتم نه نه،مطمئن بودم وقتی داشتم پرت میشدم انگار یکی منو آروم گذ من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04

شنبه قرار شده برم جایی صحبت کنم برای تدریس خصوصی شیمی،نمیدونم چجوری اما میخام بتونم. ماه رو میبینم تو آسمون موقع خواب،چه زیباست پاییز امسال من،من غرق میشم در دیدن باد و بارون،ای خدا خل شدم دیگه.... مامان جان سرما خورده به همراه یه ورم گنده روی چشم چپش،نمیدونیم چی شده،خودش که میگه از دیشب اینجوری شدم میگه شاید پشه زده یا چون شب داشتم از مسجد برمیگشتم جنا این کارو کردن...به هرحال امیدوارم که خوب بشه... فردا خاله فاطی میاد خونمون،مامان میگه چایی سازو قایم کن چون اگه خاله فاطی بگه بده به من نمیتونم بش نه بگم...میگم مامان جان دست بردار ،این دیگه وسایل خونمونه ،درسته که خاله فاطی مثل بچه هاست ولی دیگه نمیشه بیاد مارو لخت کنه،اما مامان حرف خودشو میزنه دو تا کتاب خریدم و خوندم،یکیش کافه پیانو فرهاد جعفری و یکی دیگه هم "نام من سرخ"اثر ارهان پاموک،واقعا زیبا بود... نمیدونم مامان جان چه دشمنی عجیبی با کتاب داره،اگه بفهمه که من پولمو به جای لباس و خوراکی و طلا و جواهر واسه ی خرید کتاب صرف کردم فورا شروع میکنه به نصیحت کردن که کتاب واسه ی تو آب و نون نمیشه،لباس تو تنت نمیشه،گوشت تنت نمیشه.. اما من من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04

به خودم میگم:مهدیه،اونقدی که داشتن امید در مواجهه با مشکلات اهمیت داره خود اون مشکل اهمیتی نداره،به هیچی فک نکن و فقط به راه خودت ادامه بده باور کن حتی اگه به عنوان نفر آخر هم انتخاب بشی شایسته ی تقدیری... بافتن فرش دومم رو شروع کردم،زیاد سخت نیست،باعث میشه به چیزای بد فک نکنم... چن دقیقه پیش روبروی آینه وایساده بودم و بعد نقاط اعصابم رو روی صورتم پیدا کردم ،انتهای گونه ها اعصاب لب ها و گونه ،پایین چشم،نقطه ی گوشه ی پیشونی یا شقیقه عصب بخش ابروهاست،خیلی جالب بود،فکر میکنم این نقاط در طب سوزنی بکار میرن برای تخلیه درد و کم کردن فشار از روی عصبها... سرما خوردم و با اینحال هر روز عصر میرم پیاده روی،هوای پاییز خوبه،میدوم،میرم پارک بانوان،دوباره می دوم و یکم تاب بازی میکنم و میرم تو سالن والیبال ،تا یه ربع هم تمرین دخترا رو نگاه کنم،بعدش پیاده بر میگردم... با مامان اینا از بازار یه گلدون حسن یوسف خریدیم و من هر روز بهش آب میدم و مواظبشم... یه کتاب جدید رو شروع کردم:سرگذشت تام جونز ،اثر هنری فیلدینگ،خیلی باحاله،کتابش شاهکارشه که همه چیز رو با زبان طنز به باد استهزا میگیره... دیگه حرفی نمونده من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 32 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04

اگه از من بپرسن بزرگترین آرزوت چیه؟ قطعا جواب میدم زنی قوی بودن و قوه ی تخیل خیلی پایین.... چند روز گذشته همش برف می بارید،آب و برق و گاز قطع شد و طی 24 ساعت ما به عصر غارنشینی برگشتیم؛افتضاح بود،خونه ی سرد،عدم امکان رفتن به دستشویی،گشنگی و خلاصه هزارتا دردسر دیگه... دیگه کار به جایی رسیده بود که میرفتیم رو پشت بوم و با قابلمه برف میوردیم پایین و ذوبش میکردیم جهت مصرف خوراکی و غیر خوراکی       ....در حال حاضر که خورشید در اومده و همه چیز در حال محو شدنه....                                                  اگه منم باور داشتم که هیچ مشکلی تا ابد موندنی نیست خیلی خوب میشد.دیروز موقع پیاده روی ،توی کوچه صدای یه بچه گربه رو شنیدم که صداش همه جا رو برداشته بود،رفتم دنبال صدا و دیدمش که از سرما خودشو مچاله کرده کنج دیوار و میو میو میکنه،حس انسان دوستیم بدجوری گل کرد و رفتم کنارش و تو این فکر بودم که برش دارم و ببرمش خونه و بهش شیر داغ بدم و از این حر من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 20 آذر 1395 ساعت: 22:04